خاطرات ملکه پهلوی (تاجالملوک پهلوی)
فرهاد قلیزاده
gholizadeh@iichs.org
» بلاهت نوکر رضاخان
»روند استحاله رضاخان به روایت تاجالملوک همسر اول وی
» ماجرای سرقت ساعت رضا شاه چه بود
» مأموریت خطیر شغالکشی
-------------------------------------------
بلاهت نوکر رضاخان
یک نوکر جوان داشتیم که رضا از قزاقخانه آورده بود ما در امور خانه ما را کمک کند.
از اتفاق اسم او غلامرضا بود. این جوان تا زمان سردار سپهی رضا در خانه قبلی ما (چهارراه حسنآباد) بود و در کارهای خرید و نظافت و امور منزل کمک ما بود.
یک روز رضا او را صدا کرد و در حضور ما به او گفت: «چرا این روزها گرفته و غمگینی؟»
نوکر که هول شده بود پاسخ داد: عاشق شدهام!
رضا به او گفت: اینکه چیز مهمی نیست! بگو عاشق چه کسی شدهای تا بفرستم برایت خواستگاری کنند.
غلامرضاجواب داد: «عاشق هر کس که شما امر بفرمائید(!) بنده چکارهام که نظری داشته باشم!
ما تا مدتها از این بلاهت نوکرمان میخندیدیم!1
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. تاجالملوک، ملکه، همسر رضاپهلوی شاه ایران، خاطرات ملکه پهلوی (تاجالملوک پهلوی)/ مصاحبه کنندگان ملیحه خسروداد، تورج انصاری و محمودعلی باتمانقلیج، بنیاد تاریخ شفاهی (معاصر)، تهران: بهآفرین، نیویورک: نیما، چاپ اول، 1380، ص81.
فهرست بالا
-------------------------------------------------------------------------------------
روند استحاله رضاخان به روایت تاجالملوک همسر اول وی
تاجالملوک ـ ملکه مادر و همسر دوم رضاشاه ـ در پاسخ به این پرسش که چه خاطراتی از سیاستمداران و رجال معروفی که نزد رضاشاه میآمدند دارید؟ چنین میگوید:
همه میآمدند. یکی و دو تا نبودند که به یادم مانده باشند. مثلاً مرحوم آقای محمدعلیخان فروغی بود که خیلی با سواد بود و علاوه بر آنکه طرف مشورت رضا قرار میگرفت ساعتها مینشست و برای رضا از تاریخ گذشته ایران تعریف میکرد و حتی او را تعلیم خط میداد و سواد میآموخت. ما هم در آن موقع مینشستیم و صحبتهای محمدعلیخان را گوش میکردیم. واقعاً تاریخ را خوب میدانست و وقتی صحبت میکرد چنان قشنگ حرف میزد که ما صدای چکاچک شمشیر نادرشاه را میشنیدیم!*
فروغی علت همه بدبختی ایرانیان را اعراب پیرامون ایران میدانست و با آنکه خودش را مسلمان میدانست اما میگفت چندان به اسلام اطمینان ندارد، و بلکه مادر همه ادیان الهی و وحدانی آئین زرتشت است و بقیه ادیان به ترتیب از روی آئین باستانی ایرانیان تقلید شدهاند.
رضا از این حرفها خوشش میآمد. و فروغی مرتباً از مجد و عظمت گذشته ایران صحبت میکرد.
کار به جایی رسیده بود که رضا میگفت شبها خواب کورش هخامنشی و داریوش را میبیند!
آقای قائم مقام رفیع هم داستانهای تاریخی پرشوری تعریف میکرد و تا زمانی که رضا در ایران بود برنامه داستانهای تاریخی شبانه ما براه بود.
بنده باید عرض کنم که مرحوم محمدعلیخان فروغی که مدتها وزیر فرهنگ و معارف بود و خیلی خدمات به فرهنگ مملکت ما کرد به تاریخ بسیار وارد بود و همین روایتهای تاریخی او بکلی ضمیر رضا را عوض کرد.
البته رضا اهل نماز و روزه و این قبیل امور نبود. به اصطلاح هرهری مذهب بود. اما یک اعتقادات سنتی داشت و مثل همه مردم که از مرگ و دنیای دیگری که باید به آن برویم وحشت داریم یک نوع خوف از مرگ و مطالب مربوط به پس از مرگ داشت.
به نظر من خیلی از مرگ میترسید. به همین خاطر حرفهای مربوط به بهشت و جهنم را اوایل ازدواجمان قبول داشت و در روزهای عزاداری لب به کنیاک، که مشروب مورد علاقهاش بود، نمیزد. حتی قبل از رسیدن به پادشاهی دنبال دسته سینهزن راه میافتاد و یکی دو بار هم در جوانی قمه زده بود. اما کمکم حرفهای فروغی در او اثر کرد و کار به جایی رسید که بکلی منکر بهشت و جهنم شد و میگفت: «در آن دنیا آتشی وجود ندارد بلکه این آتش را ما از این دنیا با خودمان میبریم. بهشت و جهنم را خود انسان در این دنیا برای خودش میسازد!» و از این قبیل حرفها...
حسینقلیخان اسفندیاری شوهر خواهرم هم که پزشک مخصوص رضا بود اعتقادی به حرفهای مذهبی نداشت و حتی با عزاداری امام حسین(ع) هم مخالف بود و میگفت در هیچ کجای دنیا مردم برای دشمنان خودشان عزاداری نمیکنند(!) این عربها دشمن ملت ایران بودهاند و از این قبیل حرفها میزد...
رضا این حرفها را میپسندید و میگفت من نمیفهمم چرا مردم برای عربها عزاداری میکنند؟!
این افراد فکر رضا را در مورد اسلام عوض کردند و رضا مصمم شد دست متعصبین را کوتاه کند و به همین خاطر دستور داد ازدواجها و طلاقها در دفاتر اسناد رسمی ثبت شود. تا آن موقع عقد ازدواج و طلاق مردم ثبت نمیشد و فقط صیغه عقد و یا خطبه طلاق توسط آخوند محل خوانده میشد و تمام!
بعد هم که رضا به ترکیه رفت و اوضاع آنجا را دید دستور داد در ایران هم کشف حجاب شود و زنها چادر سیاه سر نکنند.
البته آخوندها با رضا از در مخالفت در آمدند و رضا هم دستور ضرب و شتم آنها را صادر کرد تا آنها گوشمالی ببینند و در کارهای حکومتی دخالت نکنند.
رضا خیلی به تاریخ و گذشته ایران علاقه پیدا کرده بود و مرتب میگفت پس چرا کار این مملکت و این ملت به اینجا کشیده شد؟ و بعد خودش جواب میداد که به واسطۀ رهبران بیعرضه!
از بازیهای جالب روزگار یکی هم این بود که یک آخوند، در واقع آخوند سابق، رئیس امور دفتر رضا شده بود و او هم صد پله بدتر از اطرافیان رضا از هم صنفهای سابقش انتقاد میکرد و نسبتهای بد به آنها میداد! این شخص از اهالی چالوس بود و یک اسم عجیب و غریبی داشت. یک روز رضا رفته بود چالوس برای سرکشی به عملیات احداث کارخانه حریربافی که فرانسویها میساختند، در آنجا چشمش به یک ملای جوان میافتد و او را صدا میزند و صحبت میکند. این ملای جوان خط بسیار خوبی داشته است.
رضا او را به تهران آورد و در دفتر به کار گماشت. ملای جوان هم لباس آخوندی را در آورد و کت و شلواری شد.
رضا اسم او را هم عوض کرد و گذاشت «هیراد»!
این آقای هیراد بعدها ترقی کرد و رئیس دفتر مخصوص شاهنشاهی شد بعضی اوقات هم پیش رضا میآمد و به او سواد میآموخت.
آها یادم آمد. اسمش رحیمعلی فقیه یعسوبی بود(!) که رضا اسمش را عوض کرد و گذاشت رحیم هیراد!
«هیراد» که رگ خواب «رضا» را به دست آورده بود مرتباً از هم لباسهای خودش بدگویی میکرد و داستانهای شگرفت میگفت و رضا را آموزش بیدینی میداد! خلاصه این جمع مغز رضا را عوض کردند و رضا تصمیم گرفت تاریخ گذشته ایران را احیا کند.
مثلاً در داخل باغ ملی ساختمان شهربانی کل را از روی نقشه کاخ پاسارگاد پیاده کرد.
از آن به بعد دستور داد ساختمانهای دولتی با توجه به نقشه بناهای تخت جمشید ساخته شوند، که مجموعه ساختمانهای بانک ملی در خیابان فردوسی از آن جمله است.
بعضی وقتها هیراد حرفهایی میزد که خیلی باب طبع رضا بود، اما من با آن عقل خودم این حرفها را قبول نداشتم. مثلاً میگفت آلمانیها اصلاً ایرانی و نژاد آنها از اهالی کرمان است و به همین خاطر به آنها میگویند «جرمنی»(!) که معرب «کرمانی» خودمان است!
من و رضا اصلاً آذربایجانی بودیم. البته من در باکو متولد شده بودم. اما رضا در ایران بدنیا آمده بود.
رضا با آنکه فاقد پدر بود و مادرش هم از اهالی سوادکوه بود زبان آذری را خوب صحبت میکرد.
فروغی با توجه به علاقه رضا به آذربایجان مداوم توی گوش رضا میکرد که آذربایجانیها اصیلترین قوم ایرانی هستند و زرتشت هم آذری بوده و دین زرتشت از آذربایجان برخاسته است.
این چند ��فر آدم از بس از این حرفها زدند که در طول دو سه سال همهمان تبدیل به آدمهای تاریخدان شدیم!1
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* محمدعلی فروغی (نخستوزیر شهریور 1320) عضو فراماسونری بود که پس از سقوط رضاشاه نقش اصلی را در برجا ماندن سلطنت پهلوی و جانشینی محمدرضا به جای پدرش ایفا کرد.
1. تاجالملوک، ملکه، همسر رضاپهلوی شاه ایران، خاطرات ملکه پهلوی (تاجالملوک پهلوی)/ مصاحبه کنندگان ملیحه خسروداد، تورج انصاری و محمودعلی باتمانقلیج، بنیاد تاریخ شفاهی (معاصر)، تهران: بهآفرین، نیویورک: نیما، چاپ اول، 1380، صص 81ـ 83.
فهرست بالا
-------------------------------------------------------------------------------------
ماجرای سرقت ساعت رضا شاه چه بود
یکبار موقعی که رضا رفته بود بازدید از کارخانه چیتسازی تهران متوجه شد، ساعت مچیاش گم شده است. در بازدید از کارخانه چیتسازی، که توسط مهندسان آلمانی در اطراف ری ساخته شده بود، رئیس شهربانی هم همراه رضا بود.
رضا موضوع گم شدن ساعت را به رئیس شهربانی اطلاع داد و بعد از خاتمه بازدید به کاخ شهری مراجعت نمود.
موقعی که رضا به کاخ شهری بر میگردد متوجه میشود ساعت در کارخانه گم نشده، بلکه آنرا روی میز کارش در داخل کاخ جا گذاشته است.
به همین خاطر گوشی تلفن را بر میدارد تا موضوع پیدا شدن ساعت را به آیرم اطلاع دهد.
به محض آنکه آیرم گوشی را بر میدارد و متوجه میشود رضا پشت خط است بدون آنکه معطل شود تا رضا به او موضوع پیدا شدن ساعت را به اطلاعش برساند میگوید: «اعلیحضرت نگران نباشند که ما دزدان ساعت را شناخته و به فوریت دستگیر و به محبس فرستاده و همهشان به مشارکت در دزدیدن ساعت اعلیحضرت اعتراف کردهاند!»
رضا میگوید: مرتیکه پدر سوخته ساعت اصلاً گم نشده و پیش خودم بوده است. چطور این افراد به سرقت ساعت اعتراف کردهاند؟!
بعدها رضا چندبار این داستان را تعریف کرد و منظورش این بود که قدرت شهربانی چقدر است! 1
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. تاجالملوک، ملکه، همسر رضاپهلوی شاه ایران، خاطرات ملکه پهلوی (تاجالملوک پهلوی)/ مصاحبه کنندگان ملیحه خسروداد، تورج انصاری و محمودعلی باتمانقلیج، بنیاد تاریخ شفاهی (معاصر)، تهران: بهآفرین، نیویورک: نیما، چاپ اول، 1380، صص79ـ 81.
فهرست بالا
-------------------------------------------------------------------------------------
مأموریت خطیر شغالکشی
اطراف «سعدآباد» تا حدود سال 1310 بیابان و محل پرورش «انگور» و جالیز صیفیجات بود.
در خود سعدآباد هم تعداد زیادی درختچه مو از قدیم موجود بود که به علت خوشه انگورهای درشت و شیرین آن، همه شب شغالهای گردن کلفت اطراف خود را به «سعدآباد» رسانده، و تا میتوانستند از انگورهای شیرین میخوردند، و ضمناً با زوزههای مداوم خود موجبات بیخوابی ما را بوجود میآوردند!
«رضا» هر چه مأمور و مراقب گذاشت اثری نبخشید و حمله شغالها به سعدآباد و زوزههای ممتد و گوش خراش آنها ادامه داشت.
یک روز «رضا» رئیس کلانتری دربند را احضار کرد و کار مبارزه با شغالها را به او سپرد.
رئیس کلانتری همه پاسبانها را مسلح کرد و کشیک گذاشت تا شبها شغالها را به گلوله ببندند و
صدای زوزه آنهارا خفه کنند. اما چون اکثریت آجانها آلوده به افیون و به اصطلاح شیرهای بودند، کاری از پیش نبردند و حتی موقع کشیک چون خوابشان برده بود توسط شغالها زخمی و مجروح هم شدند!
دست آخر «رضا» مجبور شد شخصاً آستینها را بالا بزند و برای نابود کردن شغالها فکری بکند.
«رضا» شکارچیهای محلی و اهالی دهات اطراف را احضار کرد و گفت از فردا صبح هر کسی یک لاشه شغال بیاورد 2 قران انعام خواهد گرفت.
فردا صبح چند نفر شکارچی با هفت هشت لاشه شغال در محوطه کاخ شرفیاب حضور شده و برای هر لاشه شغال دو قران انعام گرفتند.
پس فردا تعداد شکارچیها به 10 نفر رسید و همینطور در طول هفته به صورت تصاعدی به تعداد شکارچیها و شغالها اضافه شد!
رضا (شاه) عادت داشت صبح زود بلند شود و در باغ و محوطه سعدآباد قدم بزند.
به محض آنکه «رضا» پایش را به محوطه کاخ میگذاشت ملاحظه میکرد صف طویلی از شکارچیها به ترتیب قد تشکیل شده و هر کدام هم چند لاشه شغال جلوی پای خود انداخته و منتظر انعام هستند.
چند ماه این وضعیت ادامه داشت و کمکم صدای زوزه شغالها بکلی قطع گردید.
شغال از خانواده سگ و از جانوران فوقالعاده باهوش است. مأموران کاخ جنازه شغالها را در اطراف محوطه کاخ میگذاشتند و شغالها با مشاهده لاشه همنوعان خود کمکم متوجه شدند که خوردن انگورهای کاخ عاقبت ندارد(!) و دمشان را روی کولشان گذاشتند و آن منطقه را ترک کردند.
با آنکه حدود چند هفته بود دیگر صدای زوزه شغالها در اطراف پارک و قصر سعدآباد شنیده نمیشد اما هر روز صبح زود ماجرای تقدیم لاشه و دریافت انعام ادامه داشت. تا اینکه «رضا» یک روز صبح عصبانی شد و به محض آنکه چشمش به شکارچیها افتاد دست از دهن کشید و همه را تهدید کرد اگر راست نگویند که شغالها را از کجا آوردهاند آنها را به فلک خواهد بست.
خلاصه معلوم شد ک چون چند هفتهای است نسل شغال از اطراف کاخ سعدآباد و حتی روستاهای اطراف مثل جعفرآباد و قاسمآباد بکلی ور افتاده است شکارچیها شبها به اطراف اوین و یونجهزار و کن سولقون و حتی امامزاده داود رفته، شغال شکار میکنند و صبح زود به سعدآباد میآورند تا انعام بگیرند!
رضا وقتی این ماجرا را شنید مدتها میخندید و از فرط خنده سیاه میشد!1
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. تاجالملوک، ملکه، همسر رضاپهلوی شاه ایران، خاطرات ملکه پهلوی (تاجالملوک پهلوی)/ مصاحبه کنندگان ملیحه خسروداد، تورج انصاری و محمودعلی باتمانقلیج، بنیاد تاریخ شفاهی (معاصر)، تهران: بهآفرین، نیویورک: نیما، چاپ اول، 1380، صص 81ـ 83.
فهرست بالا
-------------------------------------------------------------------------------------